سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستانهای امید (قاصدک)

داستان های کوتاه و خواندنی


یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون .... و حسابی مشروب میخورن و مست میکنن ... فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن ...
در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن ....
نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه :
من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته ....
ادامه مطلب ...

ارسال شده در توسط امید احدی
داستان های کوتاه و خواندنی


در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود.

پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، اما دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند و هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکند محرم بیمارش است، اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوان‌تر میشود.

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...

   ادامه داستان ... 

ارسال شده در توسط امید احدی

چهار نفر از اعضاء خانواده قرار بود به مهمانی به منزل ما بیایند.همسرم سخت مشغول تهیّه و تدارک بود.
پیشنهاد کردم به سوپرمارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم، مثل لامپ، حوله کاغذی، کیسه زباله، مواد شوینده و امثال آن.  از خانه بیرون رفتم.

داخل مغازه از این سو به آن سو شتابان رفتم و آنچه می خواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم.

ادامه مطلب ...

ارسال شده در توسط امید احدی

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.

روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت.
ارسال شده در توسط امید احدی

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.

ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.

بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.

* ادامه مطلب ... *

ارسال شده در توسط امید احدی

هر بار که برای خرید می رفت,کلی تخفیف می گرفت.می گفت?<تو خرید بلد نیستی!یه بار با من بیا;برات یه تخفیف حسابی می گیرم.

* ادامه مطلب ... *

ارسال شده در توسط امید احدی

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.
سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.
*ادامه مطلب ... *

ارسال شده در توسط امید احدی

داستان مادر دروغگوی من

داستان من از زمان تولّدم شروع می شود. تنها فرزند خانواده بودم؛

سخت فقیر بودیم و تهی دست و هیچ گاه غذا به اندازه کافی نداشتیم

. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم

خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من

ریخت و گفت: فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.

و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

ادامه مطلب ...

ارسال شده در توسط امید احدی

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:

  1- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
2- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
3- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
4- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
5- باعث فرسایش اجسام می شود.
6- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
7- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.
از 50 نفر فوق 43 نفر دادخواست را امضا کردند. 6 نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!!
عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!

ارسال شده در توسط امید احدی
y5291_Untitled2.jpg

نزدیکای ساعت 23:30 دقیقه با چند تا از دوستام منتظر تاکسی بودیم که یه خودرو شخصی زد روی ترمز
راننده یه آدم هیکل درشت بود که با صدای لوتی وار و کلفتش گفت: بیا بالا
نگاهی توی ماشین انداختم و گفتم: تا فلان جا چقدر می گیری؟
راننده که از صحبت دوستام فهمید سید هستم ، گفت: سید جون! بیا بالا هر چی خواستی بده
گفتم: خب شما راننده ای ، بگو چقدر می گیری؟
گفت: بیا بالا ! اصلا هیچی نده اولاد پیغمبر ...
خلاصه سوار شدیم و راننده مدام می گفت: سید! تو اگه بدونی مادرت زهرا (س) کیه؟!!! اگه بدونی جد غریبت کیه؟!!!... من هر چی دارم از نوکری در خونه اهل بیت دارم
بعد شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگیش:
ادامه مطلب

ارسال شده در توسط امید احدی
<      1   2   3   4   5   >>   >