مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا اینکه یک روز به سفر رفت… در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سرجایش خشکش زد…
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد: و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
ادامه داستان جنایتکار و میوه فروش ...
شیوانا با شاگردش از راهی میگذشت. در مسیر حرکت خود، مرد کالسکهرانی را دید که دو پسر نوجوانش را با سروصدای بلند دعوا میکرد. پسربچهها هم هاجوواج به پدر و عابران خیره شده بودند و از ترس، به خود میلرزیدند
شهرام آن قدر درس خوانده بود تا دانشگاه سراسری قبول شود. خواهر و برادربزرگش قبلا دانشگاه آزاد قبول شده بودند و شهرام نمیخواست به پدر فشار بیاورد. خوب خوانده بود و از امتحان کنکورش راضی بود، گرچه با این رقابت شدید شهرام بعید میدانست، شهری به جز تهران قبول شود اما انگار بخت با او یار بود و تهران قبول شد.
باورش نمیشد هم خودش و هم خانوادهاش شدیدا خوشحال شدند. با پدر آماده شده بود تا روانه تهران شوند، مادر شهرام به سبک «بیبی در قصههای مجید» برای او بار و بندیل چید. گویا فقط یادش رفته بود گل گاوزبان و داروی عقربگزیدگی توی ساک شهرام بگذارد. شهرام، کمی ترس داشت که بتواند توی تهران؛ شهری به این بزرگی درس بخواند و زندگی کند.
از ترمینال هم ماشین دربست کرایه کرد تا به در دانشگاه برویم. سراغ بخش آموزش را گرفتند و شهرام ثبتنام کرد. برای این ترم 18 واحد به او دادند و برای خوابگاه او را به مسئول خوابگاه معرفی کردند.
ادامه داستان عشق دانشجویی...
از اداره که خارج شدم، برف دانه دانه شروع به باریدن کرد. به پیاده رو که رسیدم زمین،درست و حسابی سفید شده بود. یقه پالتویم را بالا زدم و راست دماغم را گرفتم و رفتم. هنوز خیلی از زمستان باقی بود. با خود فکر کردم که اگر سرما همین طوری ادامه داشته باشد، تا آخر زمستان حسابم پاک پاک است.
وارد خانه که شدم مادرم توی حیاط داشت رخت ها را از روی طناب جمع می کرد. از چندین سال پیش، هر وقت برف می بارید، با مادر شوخی می کردم که:
ـ ننه، "سرمای پیرزن کش" اومد!
مردی جهاندیده چهار فرزند داشت. برای آنکه درسی از زندگی به آنها بیاموزد آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابیای فرستاد که در فاصلهای دور از خانه شان روییده بود.
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند، از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده. پسر
دوم گفت: نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است.
پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند.
بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و....
چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد.
مردی در بستر مرگ افتاده بود. همسرش را فراخواند تا نزدش بیاید و به او گفت: «دیگر زمان وداع ابدی من و تو فرارسیده است؛ پس بیا و برای آخرین بار به من مهر و وفاداری خود را ثابت کن...
چراکه در مسلک ما گفته شده مرد متاهل هنگام گذر از دروازه بهشت باید سوگند بخورد که تمام عمر کنار زنی والا زندگی کرده است. در کشوی میز من شمعی قرمز هست،
رمز بسم الله...
گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با بسم الله"آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن رادر گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.