سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستانهای امید (قاصدک)

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود .

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم.
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ، خوب ما همه گی مون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد .

http://www.dastanekootah.in/wp-content/uploads/2012/07/be-human1.jpeg

ادامه مطلب ...

ارسال شده در توسط امید احدی

نقل قولی از یکی از اساتید دانشگاه:

“چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟

داستان کوتاه نگاه مثبت
کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
گفتم نمیدونم کیو میگی!
گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!
گفتم نمیدونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!
اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه…
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه…
چقدر خوبه مثبت دیدن…
یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟
حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!
وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…
شما چی فکر میکنید؟
چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم


ارسال شده در توسط امید احدی

امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامرو به خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور کنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد. منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد ژاله داشت 

ادامه مطلب ...

ارسال شده در توسط امید احدی

زن جوانی پیش مادر خود می‌رود و از مشکلات زندگی خود برای او می‌گوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است.

مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد. سپس توی اولی هویج ریخت در دومی تخم مرغ و در سومی دانه های قهوه. بعد از بیست دقیقه که آب کاملاً جوشیده بود گازها را خاموش کرد و اول هویج را در ظرفی گذاشت، سپس تخم مرغ‌ها را هم در ظرفی گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت. سپس از دخترش پرسید که چه می‌بینی؟

داستان کوتاه دانه های قهوه

ادامه مطلب

ارسال شده در توسط امید احدی

داستان های کوتاه و خواندنی

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت.
مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.
هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره 900 گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:

دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن 900 گرم است.

مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:

ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم.

“یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم“


ارسال شده در توسط امید احدی
کاریکاتور یک انگلیسی به نفع مسلمانان
کاریکاتیر انجلیزی مناصر للمسلمین 2012 ,کاریکاتیر انجلیزی مناصر للمسلمین Images 2012 ,کاریکاتیر انجلیزی مناصر للمسلمین 1433 ,کاریکاتیر انجلیزی مناصر للمسلمین
ترجمه :متهم است .. زنده یامرده, احتیاط کنیدبسیارخطرناک است
کاریکاتیر انجلیزی مناصر للمسلمین 2012 ,کاریکاتیر انجلیزی مناصر للمسلمین Images 2012 ,کاریکاتیر انجلیزی مناصر للمسلمین 1433 ,کاریکاتیر انجلیزی مناصر للمسلمین
یک راهبه می تواند سرتاپای خود را بپوشاند تا زندگیش را وقف عبادت کند , درست است ؟
اما چرا وقتی یک زن مسلمان این کار را انجام دهد , مورد ملامت قرارمیگیرد ؟
ادامه مطلب ...
ارسال شده در توسط امید احدی

داستان های کوتاه و خواندنی

روزنامه خراسان نوشت:

مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت:

چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم. مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند.
ادامه مطلب...

ارسال شده در توسط امید احدی

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,

ادامه مطلب...

ارسال شده در توسط امید احدی

روایت اهل سنت در باره نحوه شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)

   طبری مورخ بزرگ و مورد اعتماد اهل سنت در تاریخ خود می نویسد :

" عمر بن خطاب به سوی منزل علی { علیه السلام } آمد در حالیکه طلحه و زبیر و عده ای از مهاجرین در خانه بودند پس عمر گفت :

" به خدا قسم بر سرتان آتش می ریزم مگر اینکه برای بیعت خارج شوید پس زبیر در حالی که شمشیرش را برهنه کرده بود از خانه به سوی او دوید که پایش لغزید و شمشیر از دستش افتاد . پس بر او حمله برده و شمشیر را از او گرفتند . " ((1

ابن ابی شیبه استاد بخاری از بزرگترین علمای اهل سنت ( متوفای سال 235 ه . ق) در کتاب ( المصنف ) چنین آورده است :

" زید ابن اسلم از پدرش اسلم غلام عمر نقل می کند :

وقتی مردم با ابوبکر بیعت کردند علی ( علیه السلام ) و زبیر به نزد فاطمه { سلام الله علیها } دختر پیامبر رفت و آمد می کردند و با آن حضرت درباره کار خویش ( بیعت نکردن باابوبکر  ) گفتگو می نمودند .

چون این خبر به گوش عمر بن خطاب رسید از خانه خارج شد و بر فاطمه { سلام الله علیها } وارد گردید و گفت :

" ای دختر رسول خدا ! به خدا قسم کسی نزد ما از پدرت محبوبتر و بعد او کسی از تو نزد ما محبوبتر نیست . ولی به خدا قسم این مانع از من نمی شود که اگر اینها نزد تو جمع شوند دستور دهم که خانه تو را بر سر آنها بسوزانند " ((2

                           

می آید تا خانه بانوی دو عالم را بسوزاند !!

 

  ادامه مطلب

ارسال شده در توسط امید احدی

فاتح مدال طلا

در بهار 1995 در مدرسه ی راهنمایی سخنرانی می کردم. پس از پایان برنامه، مدیر از من خواست به ملاقات یکی از دانش آموزان بروم. او به خاطر بیماری در خانه مانده بود، اما مشتاق بود مرا ببیند و مدیر می دانست که این دیدار برای آن دانش آموز اهمیت بسیاری دارد. من هم پذیرفتم.

در راه خانه ی ماتیو، اطلاعاتی درباره ی او به دست آوردم. او ضعف عظلانی شدیدی داشت. وقتی به دنیا آمده بود، پزشکان به پدر و مادرش گفته بودند که بیش از پنج سال زنده نمی ماند. بعد گفتند ده سال بیشتر زنده نمی ماند.

اما اکنون او سیزده سال داشت. او مبارزی واقعی بود. می خواست مرا ببیند، چون من فاتح مدال طلا در وزنه برداری بودم و می دانستم برای رسیدن به اهداف زندگی چگونه باید موانع را از سر راه بردارم.

بیش از یک ساعت با ماتیو حرف زدم. حتی یک بار هم اعتراض نکرد و نگفت: «چرا من؟»

 

ارسال شده در توسط امید احدی
<      1   2   3   4   5   >>   >