سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستانهای امید (قاصدک)

سخنی با خوانندگان عزیز داستانهای امید ( قاصدک )

سلام، امیدوارم که روزگارتان به کام باشد و دل تان شاد.

اول از همه از اینکه دیر به دیر می رسم که داستانهای امید ( قاصدک ) را برای شما به روز کنم، شرمنده ام.

دوستان  خیلی زیاد در کامنت ها از من می خواهند که منبع داستانهای کوتاه را هم بگذارم، من به چند دلیل اینکار را انجام نمی دهم، اول اینکه اصولا اغلب داستانها بدون منبع هستند، یعنی به صورت زبان به زبان دنیا را گشته و به ما می رسند. اما دلیل مهم تر این است که آیا واقع منبع داستانها مهم است؟ دانستن این منبع چه مساله ای را حل می کند؟ 

به نظر من مهم لذت ی ست که ما از خواندن این داستانها می بریم، و حس خوبی که چند دقیقه ای از زمان ما را در معنی پر می کند و ما را در فکر فرو می برد.

گاه مسبب آن می شود که تلاشی آغاز شود 

گاه بدانجا ختم می شود که قهری آشتی شود، 

گاه حتی رنگی به زندگی می دهد و یا بودن را آسان تر می کند. 

 

برای من، مهم فقط یک چیز است، شما از خواندن داستانهای امید ( قاصدک ) لذت ببرید، گاه لبخند بزنید و گاه شاید اشکی بر گونه هایتان بغلتد.

 

همین به همین سادگی

امید


ارسال شده در توسط امید احدی
[ نظر]

پدرها، با فوت و فن دخترداری آشنا شوید
شما به عنوان یک پدر، برای این که بتوانید به دختر خود نزدیک شوید و رابطه صمیمی با او برقرار کنید، باید کارهایی را انجام دهید که بنده 9 مورد از اصلی ترین آنها رابه شما پیشنهاد می‌کنم.

1)به مادر او احترام بگذارید
اگرچه دخترها عاشق پدرهایشان هستند اما همیشه مادر خود را به عنوان الگوی زندگی‌شان در نظر می‌گیرند. اگر شما سعی کنید به مادر یا همسرتان احترام بگذارید، احترام دخترتان به شما نیز افزایش می‌یابد. اگر هم سعی دارید او را در چشمان دخترتان کوچک نشان دهید، در واقع فاصله خود را با دختران افزایش خواهید داد.

2)دوستان او را بشناسید
چند سال بعد هنگامی که کودکتان به آمادگی و مدرسه رفت، دوستانی پیدا خواهد کرد که بخش مهمی از زندگی او می‌شوند. او به آنها چیزهایی را خواهد گفت، که شما یا مادرش نمی‌دانید. بنابراین گاهی مهمانی ترتیب دهید تا با دوستانش بیشتر آشنا شوید.
ادامه مطلب پدرها، با فوت و فن دخترداری آشنا شوید ...

ارسال شده در توسط امید احدی

داستان زیبا و آموزنده پیشگویی برای پادشاه نادان
روزی پیش گوی پادشاهی به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلای عظیمی برای پادشاه اتفاق خواهد افتاد. پادشاه از شنیدن این پیش گویی خوشحال شد. چرا که می توانست پیش از وقوع حادثه کاری بکند. پادشاه به سرعت به بهترین معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکم ترین قلعه را برایش بسازند.

ادامه داستان زیبا و آموزنده پیشگویی برای پادشاه نادان

ارسال شده در توسط امید احدی

بنجامین فرانکلین در هفت‌سالگی اشتباهی مرتکب شد که در هفتادسالگی هم از یادش نرفت . * 
پسرک هفت ‌ساله‌ای بود که سخت عاشق یک سوت شده بود . 
اشتیاق او برای خرید سوت به‌ قدری زیاد بود که یک ‌راست به مغازه اسباب‌بازی ‌فروشی رفت و هر چه سکه در جیبش داشت ،
روی پیشخوان مغازه ریخت و بدون آنکه قیمت سوت را بپرسد همه سکه‌ها را به فروشنده داد . *

فرانکلین هفتاد ساله بعد برای یک دوستی نوشت : 
سوت را گرفتم و به خانه رفتم و آن‌قدر سوت زدم که همه کلافه شدن اما خواهر و برادرهای بزرگم متوجه شدن که برای یک سوت پول فراوان پرداخته‌ام و وحشتناک به من می‌خندیدند .! *
ادامه مطلب

ارسال شده در توسط امید احدی
جانی بزرگ، صاحب ثروت و مقام حکومتی، برای تعویض گریم صورتش، اتاق رو ترک کرد.عکاس که بهت زده به نویسنده محبوبش خیره شده بود به سمتش رفت. خم شد و در حالی که داشت یقه لباس نویسنده رو مرتب میکرد آهسته و با لحن ملامتگری زیر گوشش گفت....

چرا حاضر شدی باهاش عکس تبلیغاتی بگیری؟نویسنده که از ابتدا حواسش به دگرگونی و ناآرامی احوال عکاس بود، بدون مکث جواب داد.چرا حاضر شدی براش عکس تبلیغاتی بگیری؟عکاس قد راست کرد. بعد چند لحظه سکوت، با همدلی بیشتری گفت: هیچوقت هیچکس نخاهد فهمید که من برای اون کار میکنم، حتی اگه بفهمن هم کسی اهمیت نمیده. نویسنده با لبخند جواب داد: پس دست کم من دارم شرافتمندانه بهای امتیازاتی رو که به دست میارم، میپردازم.جانی بزرگ پیروزمندانه به اتاق برگشت و عکاس بهت زده به پشت دوربین


ارسال شده در توسط امید احدی

روز دوازدهم دسامبر بود و کل مردم دهکده برای شنیدن راز موفقیت زوجی که در مدت ده سال زندگی مشترکشان هیچ گاه به مشکل بر نخورده بودند جمع شده بودند بالاخره ساعت شش بعداز ظهر یعنی لحظه موعود فرا رسید ومردم با کنجکاوی منتظر پاسخ ان ها بودند مرد شروع به صحبت کرد اوگفت در اولین سال ازدواجمان با همسرم به اسب سواری رفته بودیم من یک اسب قهوه ای که بسیار مطیع بود انتخاب کردم وهمسرم هم یک اسب مشکی انتخاب نمود که کمی سرکش بود,شروع به اسب سواری کردیم که اسب همسرم را به زمین انداخت همسرم از زمین بلند شد وگفت اشکال ندارد بار اولت بود بار دوم اسب باز هم همین کار راکرد و همسرم با خونسردی از زمین بلند شد وباز هم همان جمله را تکرار کرد ولی بار سوم که از اسب بر زمین افتاد اسلحه خود را بیرون اورد و یک گلوله به سمت سر اسب شلیک کرد واو را کشت ومن ضمن اینکه اعتراض نمودم بیان کردم که او یک حیوان است وتقصیری ندارد همسرم باخونسردی روبه من کرد وگفت این بار اولت بود!

 

با تشکر از سرکار خانم نازنین بابت ارسال این داستان زیبا


ارسال شده در توسط امید احدی

مراقب بالش پر خود باشید

 

روزی خانمی سخنی را بر زبان آورد که مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد. او بلافاصله از گفته خود پشیمان

 شده و بدنبال راه چاره‌ای گشت که بتواند دل دوستش را بدست آورده و کدورت حاصله را برطرف کند. او در

 تلاش خود برای جبران آن، نزد پیرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا،‌ از وی مشورت خواست. پیرزن با

 دقت و حوصله فراوان به گفته‌های آن خانم گوش داد و پس از مدتی اندیشه، چنین گفت: «تو برای جبران

 سخنانت لازم است که دو کار انجام دهی و اولین آن فوق‌العاده سخت‌تر از دومی است.»

ادامه مطلب...

ارسال شده در توسط امید احدی

مقام از خود ممنون:

 

مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:

 

باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:


"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:


"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...


بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"

  ادامه مطلب...

ارسال شده در توسط امید احدی

رسول اکرم صلى ‏الله ‏علیه ‏و ‏آله :



دَخَلْتُ الْجَنَّةَ فَرَأَیْتُ عَلى بابِها: اَلصَّدَقَةُ بِعَشَرَةٍ وَالْقَرْضُ بِثَمانیَةَ عَشَرَ فَقُلْتُ یا 


جَبْرَئیلُ کَیْفَ صارَتِ الصَّدَقَةُ بِعَشَرَةٍ وَالْقَرْضُ بِثَمانیَةَ عَشَرَ؟ قالَ: لأَنَّ الصَّدَقَةَ تَقَعُ


عَلى یَدِ الْغَنىِّ وَالْفَقیرِ وَالْقَرْضُ لایَقَعُ إِلاّ فى یَدِ مَنْ یَحْتاجُ إِلَیْهِ؛



وارد بهشت شدم، دیدم بر در آن نوشته است

(ثواب) صدقه ده برابر است و قرض هجده برابر.

گفتم: اى جبرئیل چرا صدقه ده برابر و قرض هجده برابر است؟

گفت: زیرا صدقه به دست نیازمند و بى‏نیاز مى‏رسد اما قرض جز به دست کسى که به آن نیاز دارد، نمى‏رسد


ارسال شده در توسط امید احدی

خداوند ” خــر ” را آفرید! و به او گفت:تو بار خواهی برد؛ از عقل بی بهره خواهی بود؛و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود؛و 50سال عمر خواهی کرد! 

” خــــر” به خداوند پاسخ داد: حداوندا؛من میخواهم خر باشم؛اما 50سال برای عمرم طولانی است.. عمر مرا 20سال کن و خداوند آرزوی “خـــر” را براورده کرد.

ادامه داستان عمر طولانی انسان ...

ارسال شده در توسط امید احدی
   1   2   3   4   5   >>   >