سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستانهای امید (قاصدک)

فاتح مدال طلا

در بهار 1995 در مدرسه ی راهنمایی سخنرانی می کردم. پس از پایان برنامه، مدیر از من خواست به ملاقات یکی از دانش آموزان بروم. او به خاطر بیماری در خانه مانده بود، اما مشتاق بود مرا ببیند و مدیر می دانست که این دیدار برای آن دانش آموز اهمیت بسیاری دارد. من هم پذیرفتم.

در راه خانه ی ماتیو، اطلاعاتی درباره ی او به دست آوردم. او ضعف عظلانی شدیدی داشت. وقتی به دنیا آمده بود، پزشکان به پدر و مادرش گفته بودند که بیش از پنج سال زنده نمی ماند. بعد گفتند ده سال بیشتر زنده نمی ماند.

اما اکنون او سیزده سال داشت. او مبارزی واقعی بود. می خواست مرا ببیند، چون من فاتح مدال طلا در وزنه برداری بودم و می دانستم برای رسیدن به اهداف زندگی چگونه باید موانع را از سر راه بردارم.

بیش از یک ساعت با ماتیو حرف زدم. حتی یک بار هم اعتراض نکرد و نگفت: «چرا من؟»

او درباره ی موفقیت و رسیدن به آرزوها حرف زد. معلوم بود که می داند درباره ی چه چیزی حرف می زند. او نگفت همکلاسی هایش مسخره اش می کنند، چون با آنان متفاوت است. فقط درباره ی امیدها و آرزوهایش حرف زد و گفت می خواهد روزی مانند من وزنه بردار شود.

وقتی حرف هایش تمام شد، من به طرف کیفم رفتم و اولین مدال طلایی را که در وزنه برداری کسب کرده بودم، دور گردنش انداختم. به او گفتم که او بیشتر از من برنده است، سزاوارتر از من است و بیشتر از من درباره ی موفقیت و موانع آن می داند.

او به مدالم نگاهی انداخت، بعد آن را در آورد و به من داد و گفت: «اریک، تو قهرمانی، تو آن مدال را به دست آورده ای. روزی، وقتی من هم به المپیک رفتم و مدال طلا گرفتم، آن را به تو نشان خواهم داد.»

تابستان تمام شد. روزی نامه ای از طرف مادر و پدر ماتیو به دستم رسید. ماتیو فوت کرده بود. آنان نامه ای را که ماتیو چند روز پیش از مرگش نوشته بود، برایم فرستاده بودند.

 ریک عزیز،

مادر گفت که باید نامه ای برای تو بنویسم و به خاطر عکس زیبایی که برایم فرستادی، از تو تشکر کنم. می خواهم بدانی که پزشکان گفته اند مدت زیادی زنده نخواهم ماند. هر روز سخت تر نفس می کشم و خیلی زود خسته می شوم. اما هنوز می خندم. می دانم که هرگز مانند تو قوی نخواهم شد و می دانم که هرگز با هم وزنه برداری نخواهیم کرد.

روزی به تو گفتم که به المپیک خواهم رفت و فاتح مدال طلا خواهم شد. اکنون که هرگز این اتفاق نمی افتد. اما می دانم که من هم قهرمان هستم و خدا هم این را می داند. او می داند من با پشتکار هستم و وقتی به بهشت بروم، او به من مدال طلا خواهد داد و وقتی تو نیز آنجا آمدی، آن را به تو نشان خواهم داد. متشکرم که مرا دوست داشتی.

دوستت ماتیو

ریک متزگر

برگرفته از کتاب سوپ جوجه برای تقویت روح دختران و پسران _ انتشارات: عقیل


 


ارسال شده در توسط امید احدی