سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستانهای امید (قاصدک)

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت:

چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی.

کورش گفت:

اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟

 


ارسال شده در توسط امید احدی

یک روز کاملاً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً براى تدریس آماده ام. اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه.

هنگامى که نزدیک تروى رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است. او سعى کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم. طبیعى است که من به تکالیف او نگاهى انداختم و گفتم: "تروى! این کامل نیست."


ارسال شده در توسط امید احدی

قرن ها پیش، در کشوری خاص ، یک نقاش بزرگ وجود داشت. وقتی جوان بود تصمیم گرفت یک چهره ی واقعاً عالی نقش کند که سرور الهی از آن بدرخشد: صورت کسی که چشمانش با آرامشی بی نهایت بدرخشد. بنابراین می خواست کسی را پیدا کند تا صورتش منتقل کننده ی چیزی از فراسو باشد، چیزی ورای این زندگی و این دنیا.


ارسال شده در توسط امید احدی

روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا می کرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.

پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.

او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد کجا می روی؟"

مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"

گرگ گفت: "می شود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سردردهای وحشتناک می شوم؟"

مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.


ارسال شده در توسط امید احدی

روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.


ارسال شده در توسط امید احدی

 

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.

روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.

فرعون یک روز از او فرصت گرفت.


ارسال شده در توسط امید احدی

زمانی دانش آموز مشتاقی بود که می خواست به خرد و بصیرت دست یابد. به نزد خردمند ترین انسان شهر؛ سقراط؛ رفت تا از او مشورت جوید.

سقراط فردی کهنسال بود و در باره بسیاری مسائل آگاهی زیادی داشت.

پسر از پیر شهر پرسید:

"چگونه او نیز می تواند به چنین مهارتی دست پیدا کند؟"

سقراط زیاد اهل حرف زدن نبود، تصمیم گرفت صحبت نکند و عملاً برای او توضیح دهد.


ارسال شده در توسط امید احدی

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .

به او گفتم:

بنشینید «یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟

- چهل روبل .


ارسال شده در توسط امید احدی

توی زندگی همیشه فکر کن پیش خدایی

خدا بهت گفته بنده من برو برام یه لیوان پر شیر داغ بیار وقتی آوردی خستگیم در اومد هرچی بخوای بهت میدم.

- تومیری تا بیاری –

شیر رو به سختی تهیه میکنی.

گرمش میکنی.


ارسال شده در توسط امید احدی
بمناسبت ولادت حضرت محمد (ص)سه داستان زیبا از پیامبر اکرم (ص) تقدیم شما دوستان میگردد
 
انگشتر

 
حضرت فاطمه از پیامبر درخواست انگشتری کرد ، پیامبر فرمود وقتی نماز صبح خواندی از خداوند تقاضای انگشتری کن ، برآورده می شود. حضرت زهرا ( س ) نیز چنین کردند و درخواست خود را ابراز نمودند ، صدایی شنیدند که آنچه از من خواستی در زیر جانماز است ، بلند کرد دید انگشتری یاقوت و با ارزش است. آن را در انگشت کرد


ارسال شده در توسط امید احدی
<   <<   11   12      >