بمناسبت ولادت حضرت محمد (ص)سه داستان زیبا از پیامبر اکرم (ص) تقدیم شما دوستان میگردد
انگشتر
حضرت فاطمه از پیامبر درخواست انگشتری کرد ، پیامبر فرمود وقتی نماز صبح خواندی از خداوند تقاضای انگشتری کن ، برآورده می شود. حضرت زهرا ( س ) نیز چنین کردند و درخواست خود را ابراز نمودند ، صدایی شنیدند که آنچه از من خواستی در زیر جانماز است ، بلند کرد دید انگشتری یاقوت و با ارزش است. آن را در انگشت کرد
شب در خواب دید وارد بهشت شده سه قصر دید که در بهشت مانند نبود ، پرسید این قصرها مال کیست ؟ گفتند مال فاطمه دختر پیغمبر( ص ) وارد یکی از قصرها شد ، دید که در آنجا تختی است که دارای سه پایه است. پرسید چرا این تخت سه پایه دارد ؟ گفتند: چون صاحب آن انگشتری از خداوند درخواست کرده بود یکی از پایه ها را برای او انگشتر ساخته اند. صبح جریان خواب خود را برای پیامبر نقل کرد :
پیامبر فرمودند : دنیا مال شما نیست ، آخرت متعلق به شماست.
مزاح
پیرزنى به حضور پیامبر اکرم ( ص ) رسید و گفت علاقه من بود که اهل بهشت باشد.
پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به او فرمود : پیرزن به بهشت نمى رود.
پیرزن گریان از محضر پیامبر خارج شد. بلال حبشى او را در حال گریه دید. پرسید : چرا گریه مىکنى ؟ گفت : گریه ام به خاطر این است که پیغمبر فرمود : پیرزن به بهشت نمى رود.
بلال وارد محضر پیامبر شد حال پیرزن را بیان نمود.
حضرت فرمود : سیاه نیز به بهشت نمى رود. بلال غمگین شد و هر دو نشستند و گریستند. عباس عموى پیامبر آنها را در حال گریان دید. پرسید : چرا گریه مى کنید ؟ آنان فرمایش پیامبر را نقل کردند.
عباس ماجرا را به پیامبر عرض کرد. حضرت به عمویش که پیرمرد بود فرمود : پیرمرد هم به بهشت نمى رود. عباس هم سخت پریشان و ناراحت گشت.
سپس رسول اکرم هر سه نفر را به حضورش خواست و فرمود : خداوند اهل بهشت را در سیماى جوان نورانى در حالى که تاجى به سر دارند وارد بهشت مى کند ، نه به صورت پیر و سیاه چهره و بدقیافه.
بخشش
سهل بن سعد ساعدى مى گوید : جبّه اى از پشم سیاه و سپید براى پیامبر بزرگوار اسلام دوختم که حضرت از دیدن آن به شگفت آمد و با دست مبارکش آن را لمس کرده ، فرمود : نیکو جبّه اى است . مردى اعرابى که آنجا حاضر بود گفت : این جبّه را به من عطا کن ! حضرت بى درنگ آن را از تن مبارک برداشت و به او بخشید.