سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستانهای امید (قاصدک)

روز معلم نزدیک بود و من و بچه ها می خواستیم به تلافی همه شرارت ها و اذیت هایی که به سر معلممون درآورده بودیم، یه جشن بزرگ واسه آقا معلم بگیریم.

آقا معلم خیلی خوب و مهربون و صبوره، وقتی اذیتش می کنیم هیچی بهمون نمی گه.

مثلا اون روزایی که زیر صندلیش بمب بودار میذاشتیم، یا به جای برف شادی، کف می ریختیم رو سرش یا صندلیشو شل می کردیم، فقط نگاهمون می کرد و با یک لبخند جوابمون رو می داد.

 

اما دیگه بسه!

باید یک بار واسه همیشه بهش بفهمونیم که چقدر دوستش داریم و برای همین همه بسیج شدیم و ریاست کارها با من شد. منی که شرور ترین دانش آموز کلاس هستم و خیلی آقا معلم رو دوست دارم.

آخرای کلاس بود، بیکار بودیم و داشتیم نقشه می کشیدیم. همه مراحل باید محرمانه انجام می شد، آخه من اعتقاد شدیدی به کارهای فوق سری و عملیات های سرعتی دارم. [این جمله رو دیشب تو فیلمی که بابا از دوستش گرفته بود شنیدم، مثلا داشتم درس می خوندم، اما عجبب فیلم باحالی بود بعدش کلی بزن بزن راه انداختم با داداش کوچیکه]

تو همین افکار بودم که ناصر خپله (این اسمیه که من روش گذاشتم، البته مامان می گه اسم گذاشتن کار خوبی نیست) بلند از آقا معلم پرسید:

"آقا از چه کادوهایی خوشتون میاد ؟ "

.. اگه نزدیکم بود چنان می زدم پس گردنش که نفهمه از کجا خورده پسره زبون نفهم. فکر کنم آقا معلم فهمید. خیره بودم به آقا معلم و منتظر عکس العملش . عینکش رو جابه جا کرد و گفت:

"محمدی واسه من بهترین کادو اینه که شما موفق بشید و به آرزوهاتون برسید"

اولش فکر کردم که آقا معلم فهمیده و منظورش این بوده که هرچه سریع تر کادو ها رو آماده کنیم و نقشه رو اجرا کنیم، اما بعد دیدم که نه حرف آقا معلم درسته، پس بهترین کادو اینه که ما تو این عملیات موفق بشیم و اونو خوشحال کنیم. چیزی که آرزوی همه ماست .

تو راه برگشت سعید هی بهم می گفت بهتره فلان کار کنیم، بهتره این کارو بکنیم و همش دستور می داد. اصلا نمی فهمید که من فرمانده گروهم، اگه جانشینم نبود، می زدم پس کلش، اما بهش گفتم: "نه به نقشه ای که من طراحی کردم عمل می کنیم"


آخه نقشم خیلی حساب شده بود (اصل نقشه مخلوطی از چندتا فیلم ساخته شده بود که من به صورت ماهرانه ای به هم پیوندشون دادم).

از امروز حسابی همه با هم مشغول تهیه تدارکات بودیم. البته پول زیادی نداشتیم و برای این جشن مجبور بودیم از امکانت خودمون استفاده کنیم.

پدرام همش می گه من نقش جومونگ رو بازی می کنم. هرچی بهش می گم که تو نقشه من جومونگ وجود نداره و به جاش آرش کمانگیر داره، گوش نمی کنه (آخه جدیدا همه DVD های جومونگ رو دیده و یه تیرکمون تاشو هم خریده، خیلی جو گرفتتش ) ...

بالاخره روز جشن رسید .

همه تجهیزات تو کلاس نصب شدن و بچه ها همه تو آماده باشن (منم شنل مخصوصم رو که مامان واسم دوخته و منو شبیه یه فرمانده ایرانی قدیمی می کنه پوشیدم و بچه ها رو رهبری می کنم ).

در کلاس باز شد و آقا معلم وارد شد . با فریاد من عملیات آغاز شد که ....

وای خدای من، بچه ها قاطی کردن و ...( همینکه آقا وارد شد ، محمود که هول شده بود، بستنیه آقا معلم رو ریخت جلو پا آقا معلم، آقا هم که پاش لیز خورده بود در حالی که به زمین می خورد دستشو دراز کرد تا پرده ای که کشیده بودیم رو بگیره که یاعث شد هم پرده – چادر مامان وحید – پاره بشه و هم چوب پرده – چوب جاروی سرایدار – بخوره تو سر آقا معلم ....

اما ماجرا به همین ختم نشد و پدرام که تو حال وهوای جومونگ بود تیرشو شلیک کرد، اما تیری که باید به بادکنک پر از گل می خورد، مستقیم نشست وسط پیشونی آقا معلم –شانس آوردیم که سر تیر ازین چسبکا داشت –

اما همه اینا به کنار حسین کوری – لنز عینکش شبیه ته لیوان چایی خوریه بابامه - هم به کنار که بی توجه به قضایا ، انگار نفهمیده آقا معلمه کف کلاس خوابیده با ظرف پر از بستنی – که بابای ممد بستنی، آورده بود – روی آقا معلم افتاد و کت و شلواره خوشگل و نویی که معلوم بود تازه خریده رو...

نقشه قشنگم چی شد ....

برای اولین بار می خواستم اذیت رو کنار بذارم و آقا معلم رو که اینهمه کمکمون می کنه تا موفق بشیم و به آرزوهامون برسیم رو خوشحال کنم. اما...

آقا معلم بلند شد و کتش رو درآورد و گذاشت رو میز ، کیف و وسایلش رو هم همینطور. بعد در حالی که با نگاه محبت آمیز همیشگیش به چهره وحشتزده و متعجب ما خیره شده بود گفت:

"می دونم که این دفعه دیگه شوخی نکردید و می خواستید من رو خوشحال کنید، هر چند که معلومه برای اجرای برنامتون تمرین نکرده بودید، اما واقعا زیباترین لحظه رو به من هدیه کردید، خاطره ای که این سال آخر تدریس، هیچ وقت فراموش نمی کنم، برگذاری یک جشن اشرافی اونم توی یک کلاس مملو از دانش آموزای شیطون که هیچ وقت با هم متفق نبودن. کارتون واقعا عالی بود. هرچند که... راستی مدیریت این کار با کی بود ؟"

من با قیافه ای شرمنده بلند شدم و گفتم " ما آقا "

آقا معلم با چهره ای که تعجب و تحسین توش جمع شده بود بهم نگاه کرد و من از اینکه اون دفعه که نمره کم گرفته بودم و لاستیک ماشین آقا رو پنچر کرده بودم ، واقعا پشیمون شدم.

 



تقدیم به همه معلم های ایران ، که با صبری قابل تقدیر در راه تربیت شاگردانی استوار و موفق تلاش می کنند.


ارسال شده در توسط امید احدی