شیوانا با شاگردش از راهی میگذشت. در مسیر حرکت خود، مرد کالسکهرانی را دید که دو پسر نوجوانش را با سروصدای بلند دعوا میکرد. پسربچهها هم هاجوواج به پدر و عابران خیره شده بودند و از ترس، به خود میلرزیدند
شیوانا جلو رفت و موضوع را پرسید. مردگفت: «این دو نفر، پسرهای من هستند. کالکسه را اینجا نگه داشتم تا آنها از چشمه پایین جاده آب بیاورند. آنها میگویند موقع برگشتن، چیزی را در علفزارها دیدند و از ترس، کوزهها را بهطرف آن انداختند و با دست خالی فرار کردند. حالا من میگویم چرا بهجای کوزهها، سنگ یا کلوخی پرت نکردند و چرا لااقل کوزه را همان جا روی زمین نگذاشتند و فرار نکردند؟»
شیوانا خندید و گفت: «بهعنوان پدر، آیا قبلا این روش مقابله را به آنها یاد داده بودی؟»
مرد باحیرت گفت: «من باید به آنها یاد میدادم که ارزش کوزه و سنگ و کلوخ یکسان نیست؟! این را نباید خودشان میفهمیدند؟!»
شیوانا گفت: «آنها گمان میکردند که ارزش جانشان بیشتر از کوزه است؛ برای همین برای دفاع از خود، کوزه را پرتاب کردند و گریختند. واکنش و رفتار آنها تنها چیزی بود که یاد گرفته بودند. اگر غیر از این میخواستی، باید به آنها آموزش میدادی و آنها را ازقبل برای پاسخ صحیح آماده میکردی. تو فرزندانت را بهخاطر این مجازات میکنی که تنها پاسخی را که بلد بودند، از خود نشان دادند. خوب! باید هم چنین کنند؛ چون در آن شرایط سخت و پردلهره، آنها از کجا باید میدانستند که راهحلهای دیگری مثل فریادزدن، کمکخواستن و خالیکردن آب کوزهها و یا فرارکردن همراه کوزهها و نظایر آن، وجود دارد؟ بهنظر من کسی که باید مجازات شود، خودِ تو هستی که در چنین جای پرت و غریبی، کالسکهات را نگه داشتی و دو پسربچه نوجوان و تعلیمندیده را تکوتنها بهسوی رودخانهای فرستادی که درباره آنجا هیچ نمیدانستی!»