شهرام آن قدر درس خوانده بود تا دانشگاه سراسری قبول شود. خواهر و برادربزرگش قبلا دانشگاه آزاد قبول شده بودند و شهرام نمیخواست به پدر فشار بیاورد. خوب خوانده بود و از امتحان کنکورش راضی بود، گرچه با این رقابت شدید شهرام بعید میدانست، شهری به جز تهران قبول شود اما انگار بخت با او یار بود و تهران قبول شد.
باورش نمیشد هم خودش و هم خانوادهاش شدیدا خوشحال شدند. با پدر آماده شده بود تا روانه تهران شوند، مادر شهرام به سبک «بیبی در قصههای مجید» برای او بار و بندیل چید. گویا فقط یادش رفته بود گل گاوزبان و داروی عقربگزیدگی توی ساک شهرام بگذارد. شهرام، کمی ترس داشت که بتواند توی تهران؛ شهری به این بزرگی درس بخواند و زندگی کند.
از ترمینال هم ماشین دربست کرایه کرد تا به در دانشگاه برویم. سراغ بخش آموزش را گرفتند و شهرام ثبتنام کرد. برای این ترم 18 واحد به او دادند و برای خوابگاه او را به مسئول خوابگاه معرفی کردند.
آقای بهارلو مسئول خوابگاهها آن قدر سرش شلوغ بود که پدر به شهرام گفت: انگار تا ظهر اینجاییم. پسری که ریش پروفسوری گذاشته بود و معلوم بود که سال اولی نیست تلاش میکرد تا راهی باز کند و خود را به آقای بهارلو برساند. پسر رو کرد به شهرام و گفت: چی میگی باید تا ظهر صبر کنیم؟! خوابگاه گیرت نمییاد. زرنگ باش. سال اولته؟! آره؟!
و شهرام در حالی که تعجب کرده بود، سرش را تکان داد و بله را به آرامی گفت. شهرام که خیلی از شلوغی و سروصدا معذب و تعجب کرده بود. به پسر گفت: مگه خوابگاه دختر و پسرها قاطیه؟ سر، خندهاش گرفت. رو به شهرام کرد و گفت: داداش مثل این که تعطیلی از اساس، تازه از پاریس اومدی؟! بیا خودم کمکت میکنم بهت جا بدن.
شهرام خیلی از این حرف خوشش نیامده، اما سعی کرد به روی خودش نیاورد. همیشه فکر میکرد در دانشگاه و شهر غریب نمیتواند هیچ دوستی پیدا کند. حالا داشت سعی میکرد با پسر دوست شود.
اسمت چیه؟ چی قبول شدی؟ شهرام! ریاضی قبول شدم. شنیده و نشنیده دست شهرام را کشید، از همه طرف بچهها فشار میآوردند تا خودشان را توی اتاق آقای بهارلو بکشانند.
اسم من نیماست. دانشجوی عمران سال آخر هستم. مگه شما خوابگاه ندارین؟ اصلا مگه به همه خوابگاه نمیدن؟ نه بابا! اون زمونا که ما قبول شدیم، منظورم زمون تیرکمونه، اینجوری نبود، همین آقای بهارلو میاومد ما رو بوس میکرد که بریم تو خوابگاه زندگی کنیم، ولی حالا این جور نیست دیگه، باید یاد بگیری، زرنگ باشی نیما داد زد آقای بهارلو پس کی نوبت ما میشه؟ بابا ما هم اینجا حق آبوگل داریم. ناسلامتی سال آخریام امسال از دست ما راحت میشین، جای منو درست کن، خیر ببینی ایشالا!
شهرام با تعجب گفت: آقا نیما مگه جا نداری؟ چرا، اما با هماتاقیهام دعوام شده... میخوام جام رو عوض کنن، اما نمیکنن، از قبل بعضیها رو 8 نفره و 12 نفره کردن، یکی سیگار میکشه، یکی ترانه با صدای بلند گوش میده، دو نفر تو اتاق گل کوچیک بازی میکنن، سه نفر ساز میزنن! عالمی داریم، حالا میای میبینی! نمیشه من درس بخونم، میخوام واسه ارشد بخونم بابا نمیتونم. مگه اجازه میدن تو خوابگاه کسی سیگار بکشه؟
نیما باز خودش را به جلو هل داد و گفت: میگم که سادهای! اینجا تو خوابگاه بعضیها شیر و زرافه از آفریقا آوردن پرورش میدن، سیگار که چیزی نیست! دختر قدبلندی که داشت با مقنعهاش عینکش را تمیز میکرد، صدایش را حسابی بالا برد تا به گوش آقای بهارلو برسد: جناب، حقتقدم با ما سال اولیهاست. ما که از هیچ قانون اینجا سر درنمیآریم. به ما یه اتاق بدین. پسرها میتونن بیرون خونه بگیرن. ما که نمیتونیم.
پسری که یک سر و گردن از دختر بلندتر بود گفت: جدی!! چطوری شما دخترها، زبونتون که درازه. دو برابر پسرها هم تو دانشگاه که جا اشغال کردین. چطور نمیتونید برید خونه بگیرید، ما میتونیم؟
دختر که انتظار نداشت این طوری جواب بشنود زیرلب غرغری کرد و کلماتی را بر زبان راند، بچهها کلافه و خسته بودند، نیما خودش و شهرام را به آقای بهارلو رسانده بود.
- آقا من خواهش میکنم. این شرایط واسه من غیرقابل تحمل شده، خداوکیلی میرم تو چمنها چادر میزنم اما با اونا دیگه تو یه اتاق نمیرم!
آقای بهارلو که نیما را خوب میشناخت، گفت: آقای فلاحی! باور کن نمیشه، الان جا نداریم دیگه سال اولیها هم تکمیلن. این ترم آخر هم دندون رو جیگر بذار. نیما به شهرام اشاره کرد و گفت: این بنده خدا سال اولیه واسش یه کاری کنید. ایشون خیلی دیر اومدن واسه ثبتنام، به خدا جا نداریم، اینو بگیر. آدرس یه پانسیونه... ترم دیگه خداکریمه.
شهرام کاغذ را از آقای بهارلو گرفت و دست از پا درازتر پیش پدر رفت. نیما گفت: به این حرفا گوش نده، برو پیش رئیس آموزش! بعد از یکی، دو ساعت معطلی و این در و آن درزدن، آقایمحمودی از کارشناسهای آموزش با شهرام و پدرش، همشهری از آب درآمدند. همین آشنایی کار شهرام را درست کرد و شهرام صاحب یک تخت از 12 تخت موجود شد. خوشحال بود. وسایلش را با پدر روی تخت گذاشت و با پدرش خداحافظی کرد.
در باز شد و پسری لاغراندام که رکابی پوشیده بود وارد شد، فلاسکی که تازه شسته بود، دستش بود نگاهی به شهرام کرد و چند قطره آبی که ته فلاسک مانده بود را روی موکت خالی کرد.
موتور جدیدی؟! جانم؟! شهرام اصلا منظور پسر را نفهمید. منظورم اینه که صفری! ورودی جدیدی؟ آره! ریاضی قبول شدم. بهم گفتن این ترم با شما هم اتاق شم.
این را گفت و نگاهی به بچههای هماتاقش کرد، یکی با واکمنش ور میرفت و گاهی صدای ترانهاش بلند میشد. یکی آرام خزیده بود زیر پتو و با موبایلش حرف میزد، یکی دنبال وسایلش میگشت و کیف و تختش را به هم ریخت و آخر سر گفت: محسن، شلوار لی منو ندیدی؟
محسن در حالی که داشت رمان میخواند ابروهاش را بالا انداخت. بعد از چند لحظه پسر شلوار لی پوشید و داشت از در بیرون میرفت پسر رکابیپوش گفت: خوش اومدی، گرچه راستش رو بخوای ما دوست نداشتیم صفر کیلومتر بفرستن اینجا! ولی بذار بچهها رو بهت معرفی کنم، من اسمم رضاست، کلا بچه خوبیم، یعنی خیلیها ازم راضی هستن، حساب کنی دو نفر میشن این خیلیها، یکی خودم، یکی مامانم! منم ریاضی میخونم، سال سومم، فکر کنم با هم خیلی کلاس داشته باشیم. من خیلی درس افتاده دارم. اون که بالا سرته مسعوده. بچهها بهش میگن انیشتین. آخه آخر مخه. کامپیوتر میخونه. بچهها میگن مهندس دکمه، اون که خوابیده زیر پتو و شست پاش رو میبینی، امیره. تکلیفش با خودش زیاد روشن نیست. یه روز جین میپوشه با تیشرت. یه روز کتوشلوار، یه روز هم دشداشه میندازه مییاد! اون که داره با موبایل حرف میزنه عشقولی داره، اصغره! یه سر در حال حرفزدنه یا اساماس بازیه، مخابرات قراره امسال ازش تقدیر کنه، یه نفری مخابرات رو سر پا نگه داشته! اون یکی فرهاده، کُرده، ته مرام!
دیگه برات بگم که این لکههای سبز، بنفش و آبی که میبینی روی موکت گندکاریهای رحمانه که الان نیستش! فیزیک میخونه اما نقاشه، از همین الان بهت بگم حق نداری تا رحمان هستش بری کارتپستال بخری، آخه نقاشی و کارتپستالهای قشنگی میکشه میبره جلوی در دانشگاه یا تو مترو میفروشه، بچهها به رحمان میگن، پیکی مخفف پیکاسو! یه نامزد داره تو دانشگاه بچهها بهش میگن میکی!. وقتی رحمان غیبت میکنه. حتما پیکیومیکی با همند. آخه دختره شبیه میکیموسه! خلاصه این که این اتاق شلهقلمکاره، قانونهای خودمون رو هم داریم، یکی اینکه اینجا همه از وسایل هم استفاده میکنن، دیدی که فرید شلوار رحمان رو پوشید.
از همان روز رضا و شهرام دوست شدند و با هم کلاسها رو میرفتن. رضا کنج و جاهای دنج اطراف دانشگاه را به شهرام نشان داده بود. کتابفروشیهای خوب، کافیشاپها و همه چیز.
رضا تو چرا این همه واحد افتاده داری؟ افتادم تو دام عاشقی. چی؟! چرا؟ عاشق کی شدی؟ یه دختره که یه ترم از اصفهان مهمون شده بود. خیلی دخترخوبی بود. میخواستم باهاش ازدواج کنم. اما باباومامانم نذاشتن. گفتن؛ بچهای. درستو تموم نکردی. سربازی نرفتی. کار نداری، درآمد نداری نذاشتن، من هم خیلی صدمه خوردم، یعنی راحت بگم رسما داغون شدم، تو سرت رو بنداز پائین درست رو بخون، عاشقی مال پولداراست!
شهرام توی درسها خوب پیش میرفت. خیلی خوب با همه چیز کنار آمده بود، از ترم دوم روی در اتاقش زد «تدریس ریاضیات عمومی». رحمان به او یاد داده بود که باید پول دربیاری، بهخصوص اگه مثل من نامزد داشته باشی که خرجت میره بالا!
سرش را که جنباند، دید ترم آخر شده است، دیگر آن گرم و گیرایی قبل را نداشت، درسها سنگین شده بود و ارشد هم مثل یک غول سر راهش ایستاده بود، ارتباطش با بچهها کم شده بود. چون تا دیروقت درس میخواند، از قدیمیها فقط رضا مانده بود که سه واحد افتاده داشت، پیکیومیکی با هم ازدواج کردند. شهرام رفت مراسمشان، فرهاد هم بود. خیلی قشنگ موسیقی کُردی زد. مجلس را گرم کرد، جشن فارغالتحصیلی که رسید، بچهها به جای خوشحالی ناراحت بودند. از غم دوری. خیلیها به هم دلبسته بودند، آن شب شهرام نخوابید. دلش میخواست رویش میشد حرف بزند. یاد حرف چهار سال پیش مادر افتاد؛ شهرام بیدستوپاست. حالا با تمام وجود خودش هم احساس میکرد وابسته شده اما بیدست پاست و نمیداند چه کند.
رضا را از جا بلند کرد. بیا بریم تو حیاط! چته مگه دیوونه شدی. چه خبره تو حیاط! ببین اون هم اونجا باشه من نمیام تو برو سلام من رو هم برسون! بخواب فردا میریم. جون رضا پاشو! وقتی میگم پاشو، پاشو، حتما یه دردی دارم دیگه! رضا نگران بیدار شد، توی حیاط قدم میزدند.
رضا میدونی، چطور بگم آخه، دارم میمیرم، یادمه بهم گفتی این کار رو نکنم اما نشد، نمیشه دست خود آدم که نیست، دلم پیش کسی گیره. فردا همه از هم جدا میشن، نمیدونم کجا میره. اگه بره شاید هیچ وقت دیگه نشه پیداش کرد. تو رو خدا کمکم کن رضا، تو میفهمی من چی میکشم.
رضا در حالی که تعجب کرده بود و در ضمن کمی هم خوشحال شده بود، پرسید: کیه؟ کیه بیعقل! چرا تا حالا نگفتی. حالا که فقط یه روز مونده.
- خانم محسنی! آزاده محسنی!
- جدی؟ گفتم چرا ترم قبل موقعی که بهش تقلب رسوندی و مراقبه گرفتت حتی یه ذره هم ناراحت نشدی! خب مبارکه، خیلی هم دلش بخواد که تو بگیریش!
- آخه نمیدونه، اصلا بهش نگفتم، هزار بار خواستم بهش بگم، رفتم، سر صحبت رو باز کردم اما روم نشده و آسمون و ریسمان و انتگرال رو به هم گره زدم و بیخیال شدم!! ببین یه لطفی کن، میشه باهاش صحبت کنی؟
- من! تو میخوای زن بگیری این وسط منو سننه؟ سر سیرم یا ته خیارم، نه ببخشید وسط شنبلیلهام! اگه عرضهاش رو داری خودت بگو! شهرام بدون لحظهای فکر گفت: نه عرضهاش رو ندارم!!!
روز بعد همه ترمآخریها برای خداحافظی توی کلاس شماره 42 جمع شده بودند، بعضیها از همدیگر حلالیت میطلبیدند، توی این چهارسال بچههای کلاس سر مسائل مختلفی با هم جروبحث کرده بودند اما الان هیچ کس کینهای توی دلش نبود، شهرام بغض کرده بود، دلش میخواست گریه کند. اما سفت خودش را نگه داشته بود، آزاده سمت شهرام آمد و دفتری به او داد و گفت: همه نوشتن، شما هم بنویسید. حتی اگه شده یه جمله!
شهرام دستش میلرزید. رضا توی گوشش گفت: بنویس؛ دوستت دارم. شهرام نوشت: موفق و خوشبخت باشید. آزاده تشکر کرد و رفت. رضا سرش را چرخاند و همین که دید هیچ کس حواسش نیست محکم توی سر شهرام کوبید.
خاک تو سرت میگم بنویس دوستت دارم. چرا چرتوپرت مینویسی و دوید دنبال آزاده. خانم محسنی! درسته که من همکلاستون نبودم ولی فکر کنم یه سی؛ چهل واحدی رو با هم سر یه کلاس پاس کردیم، میشه من هم یه چیزی بنویسم؟ فقط ممکنه کمی طول بکشه، نیم ساعت دیگه همین جا بهتون میدمش!
آزاده تعجب کرده بود ولی دستش را دراز کرد و دفتر را داد، رضا هم مُفصل نوشت که شهرام دوستت داره اما روش نشده تو این چهار سال بهت بگه، دوست داره باهات ازدواج کنه اگه شما هم بهش علاقه داری ساعت سه کافیشاپ سر کوچه دانشگاه باش و...
یک ساعت بعد شهرام حسابی به خودش رسیده بود و سریع خودش را به کافیشاپ رساند تا قبل از آزاده آنجا باشد. دل توی دلش نبود، کف دستش مدام عرق میکرد، قلبش انگار گنجشکی بود که ترسیده است، امیدوار بود آزاده بیاید. سرش را زیر انداخته بود و تندتند قدم برمیداشت. از 20 متری کافیشاپ سرش را بلند کرد دید آزاده با یک رز سفید آنجا ایستاده. لبخند زد...
آزاده سمت شهرام آمد و دفتری به او داد و در صفحه اول آن نوشته بود، مشکلی نیست.
چند ماه بعد آزاده و شهرام به عقد یکدیگر درآمدند و زندگیشان را آغاز کردند.