سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستانهای امید (قاصدک)

 

داستان های کوتاه و خواندنی

 

دختر کوچولو و پدرش از رو پلی میگذشتن.

پدره یه جورایی می ترسید، واسه همین به دخترش گفت :

«عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی تو رودخونه.»

دختر کوچیک گفت : نه بابا، تو دستِ منو بگیر..

پدر که گیج شده بود با تعجب پرسید: چه فرقی میکنه ؟؟؟ !!!

دخترک جواب داد:

«اگه من دستت را بگیرم و اتفاقی واسه م بیوفته،امکانش هست که من دستت را ول کنم.

اما اگه تو دست منو بگیری،من با اطمینان میدونم هر اتفاقی هم که بیفته،هیچ وقت دست منو ول نمی کنی.»


ارسال شده در توسط امید احدی